بخوان ای نقی بسم ربک الذی کلک

امام (شت) در تاریکی شب و در دل غار مشغول ورزش مچ دست بودند که ناگهان صدایی از دل تاریکی برخاست:

بخوان ای نقی

نقی: چی بخونم؟

ناگهان صدای نفر دومی بلند شد:

بخوان آنچه را نفر قبلی بتو گفت

نقی: جبی تویی؟ تقلید صدا میکنی یا با کسی اومدی؟

– خاموش شو ای ملعون…گفتم بخوان

نقی: جبی ول کن نصف شبی. اون کیه باهاته؟ حوری اگه آوردی برسون که مچم افتاد از عصر تا حالا…

– ساکت شو ملعون. الان به سبک جدمان تو را گردن میزنیم تا آداب صحبت با ملائک را بیاموزی.

– احمق چرا سوتی میدی؟ مگه فرشته هم جد داره؟

– اوا راست میگیا. حالا چیکار کنیم؟

نقی: شما چقدر صداتون آشناست… اون چراغ من کو؟…..

– بدو بریم الان میاد سراغمون

– نه صبر کن ببینم. بذار یه سوژه بهش بدیم بینمون قضاوت کنه!

نقی: ای تف به روحتون. شما دوتا مارمولک اینجا رو از کجا پیدا کردین؟ چرا ولم نمیکنید؟

حسنین: غلط کردیم نقی جون… بیا ما به غائط خوری بیفتیم تو بین ما داوری کن….

نقی درب غار را از داخل قفل کرد و تا صبح صدای شیون و زاری از غار شنیده میشد…..